يك روز در عروسي!!!
نوشته شده توسط : هيچكس

سلام دوستان ببخشيد چند روزي كار داشتم زياد نميتونستم آن شم الانم ساعته 3 بامداده از خواب زدم اومدم پيشتون ميخوام خاطره عروسيه پسر عموم رو بگم ديروز بود جاتون خالي خيلي حال داد!!!

در پي اين عروسي من و چند تن از پسر عمو و عمه و داييم از رفتن به مجالسه عروسيه خانوادگي محروم شديم ايشان تاكييد خاصي رويه من داشتجرايم بنده عبارت بود از :

حمل مواد منفجره به مقدار زياد

سرقت از آشپزخونه تالار

سرقت يك دستگاه وانت

تحريك عموم به اختشاش و بهم ريختنه امنيته مجلسه عروسي

خسارت زدن به محيط زيست

منم در جواب ايشان گفتم كه من و اين كارا ؟!؟!


خلاصه بذار بگم كه موضوع از چي قرار بود من ديروز رفتم عروسي اونجا 10 تا از پسر عمو و دايي و عمه رو ديدم كه نشستن دارن ميگن و ميخندن همه هم سن و ساليم رفتم تو جمعشون و نشستيم چرت و پرت گفتن و خنديدن كه عمويه بزرگم اومد(من رو خيلي دوس داره بهم ميگه اگه دختر هم سنت داشتم دوماد خودم بودي منم هميشه از اينكه نداره خدا رو شكر ميكنم بابا خيلي گير ميده آخره ضدحال هم هست)و بهمون گفت بچه ها ميوه ها رو آوردن بياين كمك بدين ببرين آشپز خونه گفتم عمو جون حسش ني ما رو بي خيال شو اين همه آدم گفت به آقا **** تويي گفتم نه برگه چغندرم گفت بيا يه بوس بده عمو دلش برات تنگ شده(دل شوره عجيبي گرفتم حس كردم كه دارن تو دلم لباس ميشورن)رفتم جلو لپم رو بردم جلو گوشم رو گرفت كشيد گفت نه تو واقعا خجالت نميكشي با اين سن و سالت الان موقعه زنته(تا اين رو گفت قند تو دلم آب شد و ذوق كردم)گفت ذوق ميكني محكم تر پيچوندش گوشم داشت كنده ميشد گفتم ببخشيد تسليم ميايم كمك رفتيم صندوق ميوه ها رو برداشتيم و برديم تو آشپزخونه تالار چشم خورد به سيني هايه شيريني پاهام شل شد قلب كند ميزد نفسم حبس شد آب دهنم جاري شدكه عموم گفت اهاي چشات رو درويش كن منم لبخند شيطاني زدم و ميوه ها رو گذاشتم اومدم بيرون اونقدر اون شيريني ها و بويه غذا جذاب بود كه يادم رفت سويچ ماشين عموم رو بهش بدم اومديم بيرون نشستيم دور هم كه گفتم بچه ها پايه هستين براي اينكه يه روز به ياد خاطره انگيز داشته باشيم همه گفتن آره گفتم خطر دارهگفتن مشكلي نيس گفتم يكم خوراكي از آشپزخون تالار كش ميريم و ميريم يه گوشه ميخوريم گفتن قبوله همهرفتن پشت در اصلي آشپزخونه تالار قايم شدن منم رفتم ديد زدم ديدم عمومه و سرپرست كاركنايه اونجا و 10 تايي پرسنل پذيرايي هستن سريع يه فكر به ذهنم رسيد با شتاب پريدم تو گفتم اين چه وضعشه چنتا جوون دم در تالار دارن شلوغ ميكنن با نگهباني درگير شدن گفت چند نفرن گفتم 12 نفري هستن اونا همه رفتن عموم گفت تو همينجا حواست به آشپزخونه باشه گوشت رو سپردن دسته گربه ما هم حمله ور شديم و شروع به سرقت شديم اومديم از در اصلي خارج شيم ديدم عموم داره مياد گفتم بريم از در پذيرايي مهمانهايه مردونه بريم همين كه اومديم بريم ديدم هياهو شدكه ميخوان پذيرايي كنن گفتم نميشه اوضاع خيس كيته بهتره از طرفه زنونه بريم رفتيم اونجا گفتم عمه من ميخوام يه سري وسايل اضافي كه عموم گفته از اين ور ببرم بار وانت كنم عمم گفت بيا قربونت بشم بيا برومنم با اينكه ميشرميدم رفتم از خجالت قرمز شده بوديمولي با هر بدبختي بود رفتيم از شانس ديدم وانت عموم هم تو پاركينگ رو به رو مونه منم گفتم بروبچ بپرين بالا كه شانس با ما رو كرده ميريم خونه ما ميتركونيم همه سوار شدن ديدم يكي كمه  برگشتم ديدم پسر عمم با دختر عمم كه معشوقش بودگرم گرفته و داره لاو ميتركونهرفتم بهش گفتم الان موقعش نيس عموم مياد خودت رو ميتركونه لاو رو بذار فردا بتركون كشوندم با زور سوار ماشين كردمش و دنده عقب گرفتم و خوردم به درخت آخه يكي به من بگه اونجا جايه درخت كاشتنه ؟ سريع فرمون رو پيچوندم پام رو گذاشتم رو گاز رفتيم كه از تالار خارج شيم نهگبانا جلو راهمون رو گرفته بودن از اون ترقه هايه نيم كيلويي از تو پيرهنم در آوردم داد بغلي گفتم بنداز جلوشون روشن كرد انداخت بيرون همين كه افتاد جلويه پاشون تركيد همه فرار كردن راه باز شد فرار كرديم رفتيم خونهو شروع به خوردن كرديم و لذت برديمكه عموم زنگ زد گفت ***** من اون 1 صندوق ميوه 1 سيني شيريني 6 تا مرغ و 20 تا شيشه نوشابه و 1 قابلمه برنجي رو كه دزديدين از گلوتون ميكشم بيرون گفتم عمو تونستي بكش.

تا حالا تنها خبري كه از هم دستام شنيدم اينه كه عموم گرفتتشون به بيگاري و كلي كار ازشون كشيده..





:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 2 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: